همیشگی نه، هنوز دلم قیلی ویلی میرود برای چمن، برای نمایشگاه مطبوعاتی که در کنار نمایشگاه کتاب بود، دلم تنگ میشود برای آن سقفهای بلند... اما حالا، بیست دقیقهای باید راه بروم. میشد از آن دو تا در دیگر بیایم، میشد از خیابان خرمشهر بیایم، یا خیابان شهید بهشتی، اما درِ اتوبان رسالت را انتخاب کردم. ونها صف کشیدهاند برای اولین بار؛ اما راه رفتن، یک چیز دیگر است. راه میروم. یک آقایی پازل میفروشد. سه پسر نوجوانی که کنارم هستند یک هو میزنند زیر خنده که آقا: اینجا نمایشگاه کتاب است! دور میشوم. نصف جمعیتی که پابهپایم میآیند تا پلههای مصلا برای رسیدن به نمایشگاه کتاب ، نوجوانند.
2 - دروغ چرا؟ از پلهها که پایین میروم، دلم قیلی ویلی میرود که اول بروم توی شبستان و غرفه عمومی؛ به سراغ غرفه انجمن تصویرگران که ببینم امسال کارت پستال جدید دارند یا نه؟ که تصویرگرهای معروف آنجا نشستهاند یا نه؟ و این کار را میکنم. پشت سرم آن آقاهه را که بستنی غیربهداشتی میفروخت، جا میگذارم. پشت سرم مجموعه آموزشی، تفریحی، رفاهی کودکان و نوجوانان را جا میگذارم. اولش، رفتم آن تو و دیدم چیزی ندارد که خوشحالم کند؛ فقط تفریح بود، تفریح پولی. باید اسباببازی میخریدیم. من هم که کلی پول جمع کرده بودم برای خریدن کتاب! خب دم درش خیلی بزرگ نوشته بود: نوجوان.
عکسها: محمود اعتمادی
3 - از پلهها که پایین میآیم، چشمهایم برق میزند، وسط میدانگاهی مصلا، یک غرفه آب معدنی گذاشتهاند؛ دیگر نباید طی طریق کرد به شمال و جنوب مصلا برای رفع عطش. پلهها را میپیچم به سمت شبستان که پشت آن است، اما باز اشتباه میکنم. هی میروم به سمت شرق و وقتی وارد شبستان میشوم، میفهمم شکل سالن عوض شده! راهروی یک برای حرف «ی» است و من اول سالن اما آخر آن هستم! پس مجدداً طی طریق میکنم و میروم به سمت غرفه بیست و اندی تا به الف برسم. میرسیم به انجمنها،اما خبری از انجمن نویسندگان نیست. در یک گذر چند دقیقهای، کمتر کتابی خوشحالم میکند.
4- در راه سالن کودک و نوجوان که همان جای همیشگی است ،کلی آشنا میبینم: یک منتقد و فیلمساز، یک نویسنده ، شاعر، تصویرگر و یک گرافیست؛ علی نواصرزاده، جمالالدین اکرمی و علی هاشمی شهرکی.
میگویم: اوضاع نمایشگاه چهطور است؟ سرشان را تکان میدهند.
نواصرزاده میگوید:«هنوز خیلی از مردم بیهدف به نمایشگاه میآیند، حتی نوجوانها؛ در غرفه کودک و نوجوان هم که نمیشود کتاب خرید.وقتی قرار است کتاب بخری باید با تمرکز آن را انتخاب کنی.»
شهرکی میگوید:« وقتی همه غرفهها در یک سالن اند خریدن کتاب یک مشقت میشود، نه لذت!»
سرم برمیگردد به سمت نشانهها، خوشحال میشوم. توی نمایشگاه بانک سیار گذاشتهاند. برای آنها که اولین بار است میآیند نمایشگاه و نمیدانندهمه جا دستگاههای کارتخوان کار نمیکند! و این اتفاق نوید یک نمایشگاه خوب را میدهد. روبهرویم پر از آدم است که میروند داخل سالن کودک و نوجوان. خیلی زیادتر از پارسال. ترسم میریزد ناگهان، امسال بهتر از پارسال است؟!
5- بالای هر ورودی اسم ناشرهایی که در آن ردیفاند، حک شده است. نوجوانی از کنارم رد میشود و دنبال ناشرهایی میگردد که روی کاغذ نوشته. طبق قاعده چرخ میزنم توی نمایشگاه، دست میکشم روی کتابها، ورقشان میزنم، کودک، خردسال، نوزاد، گاهگاهی به کتابهای نوجوان میرسم. به آنهایی هم که میرسم آشنایند، تجدید چاپ، تجدید چاپ. ناشرهای معروف ته سالناند. خودم را به آنها میرسانم، میروم در غرفههای عظیمشان که شبیه خیلی از غرفههای دیگر با بادکنک و عکس شرک تزیین نشدهاند. بین راه سرم برمیگردد به سمت یک غرفه خیلی شلوغ؛ کتابهای ترسناک، کودک و نوجوان؛ بزرگ و کوچک صف کشیدهاند دم در غرفه. نگاهم دوخته میشود به آن ته؛ کتابهای آموزشی و خیل نوجوانهایی که کتاب تست میخرند.
6- انتشاراتیهای معروف هم ناامیدم میکنند. امسال کلی پول آوردهام آقاجان. اگر پارسال کتاب 3000 تومان بود با خودم گفتم امسال گرانتر است. اما حالا قیمتها همان است. اما خب تنوعی هم نیست! من که این کتابها را دارم، پس چه کنم؟ هیچکس حرفهایم را نمیشنود، میزنم بیرون.راه میروم دور تا دور محوطه. سمت غرب پر از غرفه است و پر از آدم؛ یک عالم کالباس آفتاب خورده، یک عالم نوشابه و یک دلقک که دارد محصولات یکی از فروشگاههای زنجیرهای معروف را تبلیغ میکند.
علیرضا مجیدیفر، میلاد نظری و شاهین رشدی نشستهاند روی زمین؛ نگاهم میافتد به نیمکتهایی که امسال دور تا دور محوطه است. چه خوب! اینها که پارسال اینجا نبود!درد دل دارند؛ زیاد.
میگویند: «ما سر پیدا کردن یک غرفه چند بار اینجا را دور زدیم، راهنماها نمیتوانند راهنمایی کنند.»
میگوید: «یک کتاب انگلیسی برای سن ما پیدا نمیشه، همه چی یا برای کودکانه یا برای جوانها.»
7- امسال «سرای اهل قلم کودک و نوجوان» مجاور پلهها و شبستان است. میروم آنجا و کلی نویسنده و شاعر و مترجم میبینم: مصطفی رحماندوست، جعفر ابراهیمی شاهد، سیدعلی کاشفی خوانساری، علیاصغر سیدآبادی و...
مهدی کاموس، امسال مسئول این سراست؛ تا الان هم کلی برنامه را پشت سر گذاشتهاند. 10/ 30 دقیقه تا 12 صبح، برنامه «یک کتاب، یک نویسنده» که نقد کتابهای فصل و سال با حضور نویسندهها و نوجوانهاست.
فردا و پس فردا هم قرار است« داستان یک مرد» (مجید ملامحمدی) و در« باغ بزرگ باران بارید» (احمدرضا احمدی) نقد شود.ساعت 16و 30دقیقه تا 17و 45 و 18 تا 19 و 15دقیقه هم نشست و میزگرد برگزار میشود برای حل مشکل ادبیات کودک و نوجوان.آنقدر زیادند که یادم میرود همهشان را بنویسم، از طنز گرفته تا شعر، از ادبیات دینی گرفته تا وضعیت داستان و ترجمه.
8- در سالن کودک و نوجوانم. دیگر وقت کار است.
صحنه اول:
دختر خانم.
(تا من را میبیند فرار میکند)
صحنه دوم:
- خانم، خانم.
(میایستد)
- من خبرنگارم
(فرار میکند)
صحنه سوم:
- دختر جان!
- بله.
- من میتونم با تو و مامانت صحبت کنم؟
- بله.
- اوضاع نمایشگاه را چهطور دیدی؟
- خوب.
(میچسبد به مامانش و میروند)
صحنه چهارم:
- آقاپسر، من از نشریه ....
- خانم، ما کار داریم.
صحنه پنجم:
- خانمها، خانمهای دانشجو، من خبرنگار هستم، میشه چند کلام با هم صحبت کنیم؟
- نه!
صحنه ششم:
- ببخشید؟
- بله؟
- من خبرنگارم، شما نظری درباره نمایشگاه دارید؟
- امسال بهتر از پارساله. قیمتها هم خوبه.
- یعنی هرچی خواستید پیدا کردید؟
- بله
- واقعا؟
- بله
صحنه هفتم:
- آقا پسر شما درباره نمایشگاه نظری دارید؟
- هنوز ندیده ام . 1 ساعت دیگر!
9- و من به غرفهای پناه میبرم که غرفهدارش یک پسر 12 ساله است؛ پسری که در غرفهای با فروشنده کلکل میکند سر کتابی که میخواهد برای خواهرش بخرد. غرفهای که دکورش چمن است و مردم نشستهاند روی آن . و من آینهای در دست که بفهمم چرابعضیها با من مصاحبه نمیکنند؟ و محمد مهدی که اول راهنمایی است و دارد غرفهداری میکند، مینالد از دزدیها! از آدمهایی که کتابهای غرفهشان را مسخره میکنند و همین؛ دیگر حرف نمیزند با من.همان موقع یک گروه میآیند از او خرید می کنند، زیر لب غرغر می کنند. میگویند: خانم میشود توی نشریهتان بنویسید که بیشتر کتابها
دختر پسند است؟ که چیزی برای ما پسرها نیست؟
و منیادم میافتد اول راه از یک غرفهدار پرسیده بودم: امسال کتابها را گران نکردهاید و او گفته بود: نه، اما از پارسال فروش ما کم شده است، مردم دیگر برای کتاب خیلی پول نمیدهند!
10 - تا متروی مصلا 20 دقیقه راه است. روی کاغذهایم یادداشت نوشتهام. کیفم سنگینتر است، خیلی سنگینتر.